صبح زود، نور خورشید مثل تخم مرغ عسلی؛ زرد و شیری و سفید از پنجره، پشت پلکهایم میلرزید و بیدارم کرد. نقاشیام را که دیشب گذاشته بودم لای زبالهها بیرون آوردم و کاملش کردم، یک شعر از آنا اخماتوا خواندم با عنوان: میدونستم تو خواب من رو میبینی برای همین خوابم نمیبره. و سه صفحه نوشتم.